کد خبر: ۸۸۰۱
۲۵ آبان ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۰

زهرا دائمی بانی مجالس عزای دختر پیامبر است

حاجیه‌خانم زهرا دائمی نزدیک به ۳۰ سال است مراسم عزاداری اول‌بانوی بزرگ اسلام را در ایام فاطمیه در منزل اجدادی خود برگزار می‌کند. او می‌گوید: تا هستم درِ خانه اجدادی‌ام بر روی عزاداران فاطمه(س) باز است.

‌می‌گویند از قدیمی‌های نوغان در محله پایین خیابان است. پدرش، پدربزرگش و پدرِ پدربزرگش در همین محله بوده‌اند و البته از هیئتی‌های معروف و پیر غلامان اهل‌بیت (ع). شاید به‌دلیل همین پشتوانه باشد که حاجیه‌خانم زهرا دائمی نزدیک به ۳۰ سال است مراسم عزاداری اول‌بانوی بزرگ اسلام را در ایام فاطمیه در منزل اجدادی خود برگزار می‌کند.

در یکی از روز‌های ایام فاطمیه به خانه این هم‌محلی ۷۰ ساله رفتیم تا هم درباره چند و، چون مراسم خانوادگی‌شان که اغلب فامیل و اهالی محل مشتری آن هستند، بیشتر بدانیم و هم نگاهی بیندازیم به پیشینه خانواده دائمی در برپایی مراسم عزاداری اهل‌بیت (ع).

روایت کودکی

«من تا ۱۴‌سالگی تنها فرزند پدر و مادرم بودم.» حاجیه‌خانم دائمی با گفتن این جمله، از خواهران و برادرانی می‌گوید که عمرشان به دنیا نبوده؛ «اولین فرزند پدر و مادرم پسر بوده، اما گویا برادرم وقتی کوچک بوده آب‌جوش سماور بر رویش می‌ریزد و از شدت سوختگی فوت می‌کند.

من که دنیا آمدم، تنها فرزند خانواده بودم؛ بعداز من، مادرم ۱۳-۱۲‌بچه دیگر آورد که هیچ‌کدامشان نماندند. بعداز ازدواج من بود که خدا دختر دیگری به آن‌ها عطا کرد و من هم خواهردار شدم.»

یکی از خاطراتی که از روزگار کودکی در ذهن زهرا‌خانم ماندگار شده، به صبحی از اواخر شهریور برمی‌گردد که در رقم‌خوردن روز‌های بعدی او بسیار نقش دارد؛ «من و دختر‌عمه‌ام تقریبا هم‌سن‌وسال بودیم؛ پنج یا شش. وقت مدرسه رفتنمان بود. به‌همراه مادر و دختر‌عمه‌ام به بازار رفتیم؛ آن روز‌ها لباس فرم مدارس، مانتویی آبی بود به‌همراه یقنی (یقه) و تل سفید. همه را خریدیم و برگشتیم.»

او ادامه می‌دهد: «هنوز چند روز به مهر مانده بود و من شوق و ذوق زیادی داشتم برای رفتن به دبستان. ناخواسته حرف‌های آقاجانم را با مادرم شنیدم. آقاجانم منبری بود، می‌گفت: زن! یک عمر است که بر روی منبر می‌گویم مدرسه‌رفتن دختر‌ها در چنین شرایطی حرام است، حالا بگذارم دختر خودم بدون پوشیه و پای برهنه به مدرسه برود!»

خانم دائمی درحالی‌که با حسرت از آن روز‌ها یاد می‌کند، می‌گوید: «امکان رفتن به مدرسه را نداشتم. این شد که راهی مکتب‌خانه محله شدم تا سواد قرآنی را نزد ملاباجی محله یاد بگیرم. همین سواد قرآنی را داشتم تا اینکه بعد‌ها وقتی دختر بزرگم، کلاس چهارم ابتدایی بود پا‌به‌پای او خواندن و نوشتن را یاد گرفتم و شدم سواددار.»


ازداوجی با سه «بله»

«شناسنامه دختر‌ها را بزرگ‌تر می‌نوشتند و شناسنامه پسر‌ها را کوچک‌تر» یادآوری این قسمت از خاطرات زندگی، لبخند کم‌رنگی را گوشه لب زهراخانم می‌آورد؛ «۱۰ یا ۱۱‌سال بیشتر نداشتم، اما سنِ شناسنامه‌ایم ۱۳‌سال بود. آن زمان سن دختر را بیشتر می‌نوشتند تا زودتر به سن ازدواج برسد و سن پسر را هم کوچک‌تر تا دیرتر به سربازی برود. جثه درشت و قد بلندم در کنار این سن شناسنامه‌ای باعث شد پای خواستگار‌ها به خانه ما باز شود.»

علی‌آقا، پسر یکی از آشنایان ساکن کوچه «پله» یکی از خواستگار‌های زهرا‌خانم است؛ «همراه بزرگ‌تر‌ها و خانواده همسرم رفتیم محضر، اما عقدمان نکردند؛ قانون آن روز‌ها سن ازدواج را برای دختران ۱۵سال و برای پسران ۱۸سال تعیین کرده بود، اما در شرایط خاص و با ارائه گواهی دادگاه، دختران از ۱۳سالگی و پسران از ۱۵سالگی هم می‌توانستند ازدواج کنند. این بود که به ساختمان دادگستری در چهارطبقه رفتیم تا اجازه و بله دادگاه را هم بگیریم. خلاصه اینکه ازدواج ما سه تا «بله» داشت.»

ن زمان سن دختر را بیشتر می‌نوشتند تا زودتر به سن ازدواج برسد و سن پسر را هم کوچک‌تر تا دیرتر به سربازی برود


 نوه؛ فرزندخوانده پدربزرگ!

ادامه داستان زهرا‌خانم را باید در روز‌های تأهلش دنبال کرد؛ او از خوابی می‌گوید که در ماه‌های آخر بارداری‌اش دیده است؛ «در همین اتاق بودیم؛ من و آقاجانم که رو به قبله نشسته بود. حاج‌احمدآقا، پیش‌نماز مسجد امام‌رضا (ع) با نوزادی وارد شد. نوزاد را داد به پدرم تا در گوشش اذان بخواند. پسر بود، پدرم بغلش کرد و در گوشش اذان خواند. حاج‌احمد پیشنهاد داد اسم بچه را یا علی‌اصغر بگذاریم یا علی‌اکبر.»

 او ادامه می‌دهد «این خواب، ذهن من و همسرم را مدتی به خود مشغول کرده بود. در تعبیرش مانده بودیم. فرزندم که دنیا آمد، پسر بود. گمان می‌کردیم تعبیر خواب همین پسر بودن فرزندم باشد برای همین نامش را علی‌اصغر گذاشتیم. اما هنوز برای حضور پدرم در آن خواب تعبیری پیدا نکرده بودم تا اینکه پدرم که از داشتن پسر محروم بود، از ما خواست علی‌اصغر را برای بزرگ‌کردن به او و مادرم بسپاریم.»

این درخواست زمانی مطرح می‌شود که علی‌اصغر هنوز یک سال را تمام نکرده؛ «قبول کردیم و اولین فرزندمان شد، اولین پسر پدرم. جالب اینجاست که علی‌اصغر به پدر و مادر من، آقاجان و مادر می‌گفت، اما به من و پدرش، زهراخانم و حاجی‌آقا می‌گفت. البته بعداز فوت پدر و مادرم، پیش می‌آید که ما را هم پدر و مادر خطاب کند.»

آن‌طورکه زهراخانم می‌گوید، علی‌اصغر پسر خلفی بوده برای حاج‌حسن دائمی که آن روز‌ها یکی از متولیان هیئت آل‌طا‌ها بوده است؛ «در تمام سال‌ها پابه‌پای پدرم هیئت آل‌طا‌ها را چرخاند و امروز در نبود او، علم‌دار این هیئت است و چراغش را روشن نگه‌داشته.»

 

گفتگو با زهرا دائمی بانی مجالس عزای دختر پیامبر


فرزندان و نوه‌ها رهروی اجداد

بعد‌از علی‌اصغر خدا سه فرزند دیگر به زهراخانم عطا می‌کند؛ علی‌اکبر؛ عفت و عصمت که به قول خودش «آن‌ها هم بچه‌های اهلی هستند و در این سال‌ها در تمام مراسم اهل‌بیت (ع) عاشقانه شرکت کرده‌اند.» همین جمع خانوادگی کافی است تا یکی از قدیمی‌ترین جلسات عزاداری حضرت فاطمه (س) در منطقه ما رقم بخورد.

زهراخانم معتقد است برپابودن مجلس عزاداری حضرت‌زهرا (س) در طول ۳۰‌سال گذشته «فقط و فقط با همدلی معصومه خانم (خواهر زهرا‌خانم) و دختران و نوه‌هایش» ممکن بوده است. او به‌صراحت می‌گوید: تا من هستم، درِ این خانه بر روی عزاداران فاطمه (س) باز است.


داستان خانه گنبدی

علاقه زهراخانم و خانواده‌اش به برپایی این مراسم را باید در داستان‌هایی جست که او هنگام کودکی و از والدینش شنیده است؛ داستان نذر قدیمی آقا غلام‌حیدر. آن‌طورکه زهراخانم شنیده پدربزرگ پدری‌اش نذری داشته که هرسال آن را ادا می‌کرده است؛ «پدرِ پدرم اول بهار هر سال گوساله‌ای را نشان کرده و تا رسیدن ایام محرم و صفر آن را پروار می‌کرده است. نیت داشته که این گوسفند را در مراسم تاسوعا و عاشورا قربانی کند. در ایام عزاداری با گوشت آن گوساله که دیگر برای خودش گاوی شده بوده، چند دیگ شله بار می‌گذاشته‌اند.»

به گفته خانم دائمی نام کوچه «گُو شُله» از همین اتفاق و همین زمان است که بر سر زبان مردم محل می‌افتد؛ یعنی شله‌ای که با گوشت گاو تهیه می‌شود.

زهرا‌خانم از نذر مادربزرگش هم می‌گوید: مادربزرگم هم نذر داشت هر سال در ایام فاطمیه آش اماج‌کماج را که منتسب‌به حضرت زهراست، تهیه کند. هنگام پخت آش هم مدام الرحمن و دیگر دعا‌ها را می‌خواند که برای من خیلی خوشایند بود.


رؤیایی پر‌خیر و برکت

مراسمی که حاجیه‌خانم دائمی امروز برگزار می‌کند درواقع دنباله همان نذری است که مادربزرگش داشته است. او می‌گوید: ۲۰ سال بیشتر نداشتم که مادربزرگم را در خواب دیدم. در عالم رؤیا از من خواست که دیگ آش او را به نیت فاطمه‌زهرا (س) برپا کنم.

وقتی از خواب بیدار شدم، به خانه پدرم رفتم و خواب را تعریف کردم. پدرم گفت اول از شوهرم کسب تکلیف کنم و بعد از رضایت او، در همین خانه خواسته مادربزرگم را ادا کنم.»


۳۰ سال عاشقی

به‌این‌ترتیب است که حاجیه‌خانم دائمی حدود ۳۰ سال است از کوچه میثم‌تمار به محله اجدادی خود در نوغان می‌آید تا در ایام دهه فاطمیه، چراغ خانه پدرش را برای برگزاری مراسم فاطمیه روشن نگه دارد؛ او می‌گوید: پدرم و پدرانشان، فرزندان خوب و صالحی داشتند، چون پس‌از ۲۵ سال که از فوت پدرم می‌گذرد، هنوز در این خانه به روی محبان اهل‌بیت (ع) باز است و چراغش روشن؛ چه با عزاداری حضرت فاطمه (س) در ایام دهه فاطمیه چه با مراسم قرآن‌خوانی و یاسین‌خوانی در شب‌های جمعه هر هفته.


لوحی از دیروز

زهراخانم همچنین پای کرسی از مادربزرگ پدری‌اش شنیده است داستان شکل‌گیری مسجد امام‌رضای نوغان را؛ «مادربزرگم از خانه‌ای خشتی می‌گفت که گویا در انتهای کوچه ما واقع بوده و صاحبی هم نداشته است. از قدیمی‌ها روایت شده که امام‌رضا (ع) در مکان همین خانه نماز خوانده بوده است.

مادربزرگم از خانه‌ای خشتی می‌گفت که روایت شده امام‌رضا (ع) در مکان همین خانه نماز خوانده بوده است

می‌گویند جدم که به «سدپیر» معروف بوده، هر شب پنجشنبه پلاس‌کهنه‌ای را زیر بغل می‌زده و برای قرآن‌خوانی به این خانه می‌رفته است. برنامه قرآن‌خوانی‌شان هر شب پنجشنبه به‌همراه پسران و چندتن از هم‌محله‌ای‌ها بر پا بوده است. در بین همین رفت‌و‌آمد‌ها لوحی را می‌بینند که داستان نوشته‌شدنش به دست امام‌رضا (ع) را از گذشتگان خود شنیده‌اند. جدم، آن لوح را بر‌می‌دارد و برای محفوظ‌ماندن از دست نااهلان، در جایی امن نگه می‌دارد.»

 به گفته خانم دائمی این لوح دست‌به‌دست می‌چرخد تا می‌رسد به حاج‌حسن؛ پدر زهراخانم. او می‌گوید: یک شب پدرم چند تن از بزرگان شهر را مثل آیت‌ا... شیرازی و آیت‌ا... قمی به منزلمان دعوت می‌کند تا لوح را بخوانند، اما آن‌ها هر‌چه تلاش می‌کنند، کمتر به نتیجه می‌رسند؛ از این‌رو تصمیم می‌گیرند برای اینکه لوح به دست نیرو‌های شاه نیفتد آن را به همین شکلی که بوده، در منزل ما حفظ کنند تا به وقتش به دست اهلش بدهند.»

او ادامه قصه لوح سنگی را این‌طور نقل می‌کند؛ «بعد‌ها که آن خانه خشتی، بازسازی و تبدیل به مسجد شد، پدرم با مشورت چند تن از بزرگان دینی شهر، لوح را به متولیان مسجد که امام‌رضا (ع) نام گرفته بود، داد.» زهرا خانم می‌گوید: این لوح الان در ورودی قسمت مردان مسجد، بر روی دیوار نصب است.


این گزارش  پنج‌شنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴ در شماره ۱۳۹ شهرارا محله منطقه ثامن چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44